محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

استعداد قلمبه شده بعدی

پدرجون نشسته داره فیلم میبینه میری کنارش  کنترلو برمیداری میگیری طرف تلویزیون یه نگاهت به تی وی یه نگات به کنترل ودکمه هارو فشار میدی و مثلا کانال عوض میکنی اصلا از دوشنبه که اومدیم خونه پدرجون اینا تو هی استعداد درمیکنی از خودت  منم هی ذوق مرگ میشم مامانم دیگه دلم خوشه به این چیزا ...
2 خرداد 1392

یادبود+کارهای جدید+عملیات تپل سازی

همین الان یهو دلم بستنی خواست یادم افتاد به ماه رمضان پارسال که هنوز توی دلم بودی عصر بود اومدیم با مامان جون که بیایم خونه مامان جون برای خودش و من و پدر جون بستنی خرید  مامان جون مال منو داد که بخورم و مال خودشونو گذاشت برای افطار از بس توی اون دوران از درون گر میگرفتم اون بستنی بهم چسبید که مال پدرجون رو هم خوردم وشاید به جرات بتونم بگم که هیچ چیزی برام تابحال اینقدر برام خوردنش لذت بخش نبوده حتی احساس میکردم تو هم کیف میکنی از خوردن واین برام جالب بود چونکه توی بارداری همیشه بندوبساط کشک و قارا و لواشکم پهن بودوعشق چیزای ترش داشتم راستی چندروزه مدام  استعداد قلمبه میشه میاد تووجودت میاد بیرون وبییییییییییی نهایت شیطون ش...
1 خرداد 1392